*
دردوری از نگاه تو بی طاقتم هنوز
من عصرهای جمعه پرازغربتم هنوز
نیلوفری
که سمبل تنهایی من است
قد
می کشد بدون تو درخلوتم هنوز
ای
باغبان!سخاوت دستان تو کجاست؟
چون
مزرع ملخ زده پرآفتم هنوز...!
تا
کی درانتهای جهان بی تو سرکنم
عمری
گذشت بی تو و در حسرتم هنوز
با
اینهمه ز مهر تو نومید نیستم
شاید
که هست نام تو در قسمتم هنوز..
#هبوط
چگونه وهم ِ زمین سبب شد، که تا من از آسمان بیفتم؟!
فرو بغلتم از اوجِ بودن،به دامنِ این جهان بیفتم؟!
مرا مکان،اوجِ لامکان بود،مرا سجودِ فرشتگان بود
ولی فریبِ گناه و گندم، سبب شد از لامکان بیفتم
چگونه گم شد عصای ایمان؟کجا شد آن روشنای پایان؟
که مثل قومِ کلیم،حیران، به تیهِ وهم و گمان بیفتم!
کجا شد آن روح عاشقانه؟ کجا شد آن حسّ ِهمدلانه؟
که باید اکنون در این میانه،غریب و بی همزبان بیفتم
چگونه بودم،چگونه گشتم؟!-چه سرنوشتِ غم آفرینی!-
که از رهاییّ و بیکرانی به چنبر ِنام و نان بیفتم!
مرا دگر شیوه ای نمانده ست،به غیرِ رسوایی تو ای عشق!
دگر ندارم ز خویش،باکی، که باز هم بر زبان بیفتم!
گریختن را چنان مشتاقم
که شنا کردن راتو نیستی که ببینی چقدر تنهایم
به روی غُربتِ آیینه، دست می سایم...
مگر که در شب و توفان کنارِ من باشی
که من بدون تو تا صبح هم نمی پایم !
به من اجازه بده، ماهِ من! که برگردم
که خالی، است میانِ ستارگان، جایم
طلوع کن نفسی، آسمانِ آبی من
که من غروبِ غم انگیز و تلخِ دریایم
کلام و فلسفه هم در دلم افاقه نکرد
که در جهانی ازاینگونه، چیست معنایم؟!
دوباره برکه و باران، دوباره غارِ کبود
سکوتِ آبی و نیلوفرینِ بودایم !
شهاب گودرزی