با زرنگی، خویش را بر قلبِ من نزدیک کن
کُلت
را بردار و بر پیشانی ام شلّیک کن !
عشق
ما دارَد به نفرت می رسد، کاری بکن
آخرین
سوسوی این فانوس را تاریک کن !
دارد این کابوسِ بی پایان به آخر می رسد
کمتر این احساسِ مادرمُرده را تحریک کن!
عشق را با دُشمنی کردن یکی پنداشتی
فرقِ این دو واژه را از یکدگر تفکیک کن
زخم های روحِ من افزونتر از باران شُدند
بر دلم تیرِ خلاصِ عشق را شِلّیک کن!
یدالله گودرزی " شهاب "