روی تمام آینه ها رد ِ پای توست
هر گُل، بهارِ کوچکی از چشمهای توست
دارد دوباره معجزه ای روی می دهد
تعبیرِ آن شکفتنِ گل در هوای توست
وقتی که خنده ی تو وزیدن گرفته است
یعنی نسیم، خاطره ی آشنای توست
دریا ، عمود روی زمین ایستاده است
این موجها روایتی از انحنای توست
سمتِ دلِ تو شرجی و باران و جنگل است
این فصلها، حکایتی از استوای توست!
شعرِ سپید در تن تو وزن می شود
این سبکِ شعری از قلم نوگرای توست!
برقِ تو قلبِ شاپرکان را گرفته است
دنیا اسیرِ جاذبه ی کهرُبای توست
مثلِ بُخار برتنِ شب نقش بسته ای
روی تمام آینه ها رد ِ پای توست
باران!
بباران ناگهان، بر جان ِامان از آسمان
از
آسمان برجان ِامان،باران! بباران، ناگهان
من
عاشقم دراین میان، ای جانِ من،ای جانِ جان
در
زیرِ باران، همعنان، با من بیا ای مهربان
با
من بیا ای مهربان، در زیرِ باران گم شویم
جاری
شده در روحمان، احساس، چون رودِ روان
ای
نازنین! روی زمین، هستی بهارِ دلنشین
ای
مهربان، در آسمان، هستی تو ماهِ عاشقان
این
سان که باران، ناگهان،باریده بر جان و جهان
از
صبح تا شب بی گمان، یکریز، خوانده ناودان!
خندان
شدی چون زعفران،تابان شدی چون ارغوان
بر
قلب من بنشین، بمان! با صد دهان، رقصان،بخوان!
نبضِ
خیابان می زند، احساس ِ باران می زند
رقصان
تر ازسروِ جوان، باران بباران بی امان!
#یدالله_گودرزی
می
کشم از بس عذاب از دستِ تو
گشته
ام خُرد و خراب از دست ِ تو...
:
گیسوانت
را پریشان کرده ای
دوست
دارم پیچ وتاب از دستِ تو
می
سُرایم با همه پیچیدگی
شعرهای
بی نقاب از دست ِ تو
گفت:
مِیْ را دوست داری یا مرا؟!
دوست
می دارم شراب از دست تو...!
گاه
چون آشوبِ توفان می شوی
می
گریزم چون شهاب از دست تو
می
روی در زیر آب ازدست من
می
روم تا آفتاب از دست تو!
گفت:
با من سختگیری می کنی
می
کنم کشفِ حجاب از دست تو!
گفتم:
ای نامهربان، آرام باش!
می
شود باز انقلاب از دستِ تو
این
قَدَر با دینِ من بازی نکن
گشته
ام اهلِ کتاب از دستِ تو!
عاقبت
یک روز درمان می شوم
انتهای
یک طناب از دست تو!
#یدالله_گودرزی (شهاب)
*
دردوری از نگاه تو بی طاقتم هنوز
من عصرهای جمعه پرازغربتم هنوز
نیلوفری
که سمبل تنهایی من است
قد
می کشد بدون تو درخلوتم هنوز
ای
باغبان!سخاوت دستان تو کجاست؟
چون
مزرع ملخ زده پرآفتم هنوز...!
تا
کی درانتهای جهان بی تو سرکنم
عمری
گذشت بی تو و در حسرتم هنوز
با
اینهمه ز مهر تو نومید نیستم
شاید
که هست نام تو در قسمتم هنوز..
#هبوط
چگونه وهم ِ زمین سبب شد، که تا من از آسمان بیفتم؟!
فرو بغلتم از اوجِ بودن،به دامنِ این جهان بیفتم؟!
مرا مکان،اوجِ لامکان بود،مرا سجودِ فرشتگان بود
ولی فریبِ گناه و گندم، سبب شد از لامکان بیفتم
چگونه گم شد عصای ایمان؟کجا شد آن روشنای پایان؟
که مثل قومِ کلیم،حیران، به تیهِ وهم و گمان بیفتم!
کجا شد آن روح عاشقانه؟ کجا شد آن حسّ ِهمدلانه؟
که باید اکنون در این میانه،غریب و بی همزبان بیفتم
چگونه بودم،چگونه گشتم؟!-چه سرنوشتِ غم آفرینی!-
که از رهاییّ و بیکرانی به چنبر ِنام و نان بیفتم!
مرا دگر شیوه ای نمانده ست،به غیرِ رسوایی تو ای عشق!
دگر ندارم ز خویش،باکی، که باز هم بر زبان بیفتم!