تو را با دستهایم می بینم،
با لبانم می بویم
و با چشم هایم می چِشَم !
هر روز صبح
صدایت را می نوشم
و نگاهت را می شنوم !
تو رساترین
و زیباترین حسـآمیزیِ منی !
یدالله گودرزی (شهاب)
این چشمه ی راز است که معناشدنی نیست
آیینه که آیینِ زلالی ست مرامش
در معرض ِ چشمانِ تو پیداشدنی نیست
از چارطرف ظلمتِ موی تو وزیده است
این یک شبِ محض است که فرداشدنی نیست
پلکی بزن ای ماه که عُشّاق بریدند
این پنجره ی بسته چرا واشدنی نیست؟!
نیلوفرِ این حنجره در خویش تپیده است
این بُغضِ گلوگیر شکوفاشدنی نیست
ای کاش که آن وعده ی دیرینه بیاید
این آرزوی سوخته امّا شدنی نیست
« ما گمشده در گمشده در گمشده هستیم»
این گمشده در گمشده پیداشدنی نیست…!
یدالله گودرزی (شهاب)
*وقتی شب چشمان تو فردا شدنی نیست
بر حسرت من روزنه ای وا شدنی نیست(محمدرضاروزبه)