فرصتی برای پرنده شدن

سروده ها و نگاشته های یدالله گودرزی

فرصتی برای پرنده شدن

سروده ها و نگاشته های یدالله گودرزی

چند شعر تازه

۵ آبان ۱۳۹۳

گوشی ها !

هوا پُر از سلّولهای صداست
تا در کنار هم
شکلِ کلماتِ کلام تو را
کامل کنند !
گوشی های گرسنه
نانِِِِِ گرمِ صدایت را حریصانه می بلعند
اما تلفنی که روزها وشبها
گوش به زنگِ توست
در رخوتِ نمناکِ لحظه ها
زنگ می زند !
طیفی بنفش
روی حباب های هوا
سایه می شود
و رودِ صدای تو
به نبضِ ساکتِ روحم نمی رسد!
راستی !
بی حس ناب صدایت
چگونه می توان زیست ؟
گرچه
بعد از تو
هیچ چیز مهم نیست !

* یدالله گودرزی(شهاب)

شب در سکوت آینه

شب در سکوتِ آینه آشوب می کنی
حالم بد است، حالِ مرا خوب می کنی

بیدار می کنی تو گلوی پرنده را
هاشور می زنی به لبم طرحِ خنده را

من بُهتِ سرد و ابریِ یک آه ممتدم
در درّه ی عمیقِ نگاهت مردّدم!

لبخند را به روی لبم قاب می کنی
رسمِ قدیمِ آینه را باب می کنی

ماه از لبانِ شیری تو آب می‌خورَد
صدها ستاره بر تنِ تو تاب می خورَد!

عالَم برای خواندنِ تو گوش می شود
شب پیشِ چشم های تو
خاموش می شود….!
 * یدالله گودرزی(شهاب)
رباعی
در وادیِ جهل،بت تراشی نکنید!
خون در دل شهر نور و کاشی نکنید!
ای هرزه دلانِ زشت رو،در این باغ
برچهره ی گل، اسید پاشی نکنید!

* (شهاب) گودرزی


شعرهایی از نزار قبانی،ترجمه :یدالله گودرزی

۱۸ مرداد ۱۳۹۳

بخشی از شعر”شهر من”

آنقدر گریستم تا اشکها تمام شد !
آنقدر نماز گذاردم تا شمع ها آب شد
آنقدر رکوع کردم تا توانم تهی شد
با تو از محمد (ص)پرسیدم
و از مسیح
ای معطر از بوی پیامبران !
ای نزدیکترین پل
میان زمین و آسمان !
ای قدس ، ای گلدسته ی ادیان !
تو دخترک قشنگی هستی که انگشتانش سوخته
و چشمانش برافروخته
ای واحه ی سبز
که روزی پیامبر از آن گذر کرد،
خیابانهایت اندوهگین
و گلدسته هایت غمگین است ….

تصمیم 
سازش با من در توان تو نیست – بانوی من ! –
قطار رفته است
و من بر آنم
وارد نبرد با پلشتی شوم
و از حرفم برنمی گردم .
اگر نتوانم فراروی لشکر روم سد شوم
یا جلوی پیشروی تاتار را بگیرم
اگر نتوانم بربریت را از پای درآورم
لااقل می توانم
شکافی ایجاد کنم
در دیوار !
شعر و جغرافیا 
در سرزمین های شمالی – بانوی من –
شاعر آزاد متولد می شود
بدانگونه که ماهیان در فراخنای دریاها
و آواز می خواند در آغوش برکه ها
و زنگ چراگاه ها
و شکوفه های انارستانها
*
نزد ما
شاعر متولد می شود در زهدان غبار
و آواز می خواند برای حاکمانی از غبار
و سپاهیانی از غبار
و شمشیر هایی از غبار !
معجزه است
که شعر از شب ، روز بسازد !
معجزه است
که شکوفه کشت شود
بین دیوار
و دیوار !
*شعرهایی از نزار قبانی
ترجمه : یدالله گودرزی

ده آنک از دیروز و امروز !

۱۴ تیر ۱۳۹۳

۱

می نشینم روی کوه

پنبه ابرها را می زنم

برف ، باریدن می گیرد !

۲

چشمانت

دو پروانه رنگارنگند

که روزی

بر پنجره ی اتاقم می نشینند !

۳

بهار است

اما من

مثل کلاغ های ساده ی آبان ماه

دلتنگم !

۴

تنهایی ام سر به فلک می گذارد

وقتی که

شانه های تو را ندارم !

۵

مرطوب ، ملس ، مه آلود !

هوا بدجور بوی تورا می دهد

کجایی ؟!

۶

زیر گوشم حرف بزن!

این حلزونِ خفته را

بیدار کن

۷

درهوای سردِ ایستگاه

می رود قطار

چون طنین گامهای آخرین سوار !

۸

بیا برویم

توی خیابانهای خالی ازعشق

قدم بزنیم

با هم که باشیم

بوسه و باران حتما خودشان را می رسانند!

۹

خدا تو را آفرید

با زیبایی تمام

تا آفرینش ات را *

به خودش تبریک بگوید !

{* فتبارک الله احسن الخالقین،قرآن کریم}

۱۰

چشمهایت حرف ندارد

پس تا همیشه

سکوت می کنم!


*یداللَّه گودرزى(شهاب)

آنک های نزار قبانی !

۱۳ خرداد ۱۳۹۳

(آنک هایی از نزار قبانی /ترجمه: یدالله گودرزی)
*صاعقه*
به تو نمی گویم :
“دوستت دارم”
مگر یک بار
زیرا صاعقه خود را تکرار نمی کند !

*پست*
نامه ای عاشقانه از من
و نامه ای عاشقانه از تو
بهار متولد می شود !

*پرسش*
نپرس : حالت چگونه است ؟
اگر واقعا مرا دوست داری
بپرس :
“حال انگشتانت چگونه است ؟!”

*کافی شاپ*
کافه های جهان
دانشکده هایی هستند
که عاشقان از آنها فارغ التحصیل می شوند
اگر این دانشکده ها بسته شوند
فرهنگ عشق به انتها می رسد !

*خواسته ی گل*
گل هم اگر چاپخانه
و ناشر داشت
دیوان شعری منتشر می کرد !

*شکار گنجشک !*
شاعر
آرزو دارد پرنده باشد
اما پرنده
هیچگاه نمی خواهد شاعر باشد
چون دوست ندارد
حاکمان عربی
شکارش کنند !

*بوی خوش *
درخت برگ هایش را گم می کند
و لب ، زیبایی اش را
و زن، زنانگی ش را
اما عطر تو
از روزنه های حافظه ام
بیرون نمی رود !

*بی نقطه !*
دوستت دارم
ودرپایان این جمله، نقطه ی پایان نمی گذارم!

*الفبا*
از آن روی که تورا دوست دارم
می خواهم
حرف بیست و نهم الفبای من باشی !
{توضیح:الفبای عرب بیست وهشت حرف دارد}

(آنک هایی از نزار قبانی /ترجمه: یدالله گودرزی)

آنسوی زندگی

۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۳

شعر برای زندگی متولد می شود، برای جاودانگی.اصلا شعر ضد مرگ است،می خواهد بماند وجاودانه بماند. با مرگ مبارزه کند وآن را پس بزند .اما خب مرگ هم واقعیتی است ناگزیر وناگریز در زندگی.
باری! سالها پیش غزلی سروده بودم درحال وهوای فضای سبک اصفهانی(هندی) آن روزها و در مجموعه اولم آمده بود ودر نشریات آن زمان هم نشر یافته بود وبرخی دوستان هم که زیاد هم سلیقه نبودیم خوششان آمده بود.فراموشش کرده بودم تاآنکه اتفاقی چیزی خواندم در وبلاگی که تعجب وتاثرانگیز بود، وآن اینکه کسی وصیت کرده بود این شعر را روی سنگ مزارش بنویسند.(البته شده که به سفارش چیزی دراین راستا بنویسیم وبه کار سنگ مزار بیاید و اهل شعر معمولا ازاین سفارشها گرفته اند و دوستانه وهمدلانه بیت یا ابیاتی به فراخور نوشته اند)این اتفاق البته کمی خاص بود. خاطرات کسی که خواهرش سرشار از زندگی وحس ناب زیستن چون شمع روبرویش آب می شود ومی داند که دارد می رود و….بخشی ازآن مطلب را خودتان بخوانید:
“بدترین وضعیت روزهایی بود که خواهرم از شیمی درمانی می اومد. تمام شب حالت تهوع می داشت. نه میتونست تو جمع باشه نه تنها.
ما شب های زیادی با هم بیدار بودیم. خواهرم دختر خیلی جسور و زیبا و باهوش بود. بیماریش هیچ وقت براش ضعف نبود. تو خونه درس میخوند و کمتر دبیرستان می رفت اما همیشه بهترین بود. تو دبیرستانشون به اون به دید یک دانش آموز نگاه نمیکردن حتی هم دوره ای هاش مثل دبیرهاشون با خواهرم رفتار میکردن. اگر کسی نمی دونست نمی تونست به این راحتی حدس بزنه بیماره. مگر ظاهرش. صورت نحیف و رنگ پریده و …
بعضی وقت ها که سرحال بود پیش هم دردل میکردیم. از آرزوهامون میگفتیم از آینده مون. از زندگیمون. از سلامتی که بدست خواهد آورد. از همه چیز…
دارو و قرص و آمپول های مسکن رو فقط از دست من می گرفت. ماه های آخر زندگیش سخت ترین روزهای زندگی من بودند. تا آخرین لحظات زندگیش پیشش بودم جز زمان مرگش. که پدرم خواست نباشم. اون شب ، شب سنگینی بود. آخرین شب بهار چشم های زیبای خواهرم از من دریغ شد.
خواهرم خودش خواست که روی سنگ مزارش این شعر نوشته بشه:
آن کیست که چشمان تری داشته باشد
تا بر سرخاکم گذری داشته باشد
بر گور من ای دوست به دنبال چه هستی ؟
هیهات که این خانه دری داشته باشد..
*البته بیت اول و آخرش نوشته شد.
این روزها دلتنگ روزهای نوجوانیم هستم. این روزها دلتنگ خواهرم هستم.”
نشانی وبلاگ……
آن کیست…
آن کیست که چشمانِ تری داشته باشد؟
تا بر سرِخاکم گذری داشته باشد؟!
بر گور ِمن ای دوست به دنبال چه هستی؟!
هیهات! که این خانه دری داشته باشد
هنگامِ دریدن شد وشمشیر مهیاست
کوآن که دراینجا جگری داشته باشد؟
بی هیچ گمان منتظر بو سه ی تیغ است
هر کس که دراین راه، سری داشته باشد!
سر می زند از آن سوی این قافله خورشید
آری! اگر این شب سحری داشته باشد
ما گمشده در گمشده در گمشده هستیم
“شاید کسی از ما خبری داشته باشد!”

یدالله گودرزی/۱۳۷۰
گناه من!
ای گنگ! کمتر سر بکش در پیش راه من
وحشت کن از پایان این عمر تباه من
می پاشد از هم استخوانهای مرا آخر
پتکی که می کوبی میان گیجگاه من
ای بُهتِ سرخِ از تپش افتاده ،ای تاریک!
خشکیده بر دروازه ی حسرت ، نگاه من!
ای کوبشِ همواره ! ای دیوار رو در رو
رحمی به حال دستهای بی پناه من!
معجون یاس و مرگ همچون آتش سیال
جاری ست در دهلیز رگهای سیاه من
من روح خود را با دو دست خویشتن کشتم
دیگر نمی گنجد به دوزخ هم گناه من!

*یداللَّه گودرزى(شهاب)