فرصتی برای پرنده شدن

سروده ها و نگاشته های یدالله گودرزی

فرصتی برای پرنده شدن

سروده ها و نگاشته های یدالله گودرزی

خوشم می آید از شبهای پاییز

(سروده پاییزی من)
خوشم می آید از شبهای پاییز
که می بارد درآن بارانِ یکریز!
خوشم می آید از آن گفتگوها
هوای گم شدن در جستجوها
هوای مهربانِ مهرماهی
سبک تر از هوای صبحگاهی
هوای ابریِ آبانِ آبی
شبیه ِ رنگ نارنج و گلابی!
ببین! آواره ی یک جای دنجم
اسیر گندم و بوی برنجم
غمِ پاییز در شعرم نهان است
که می گویند فصل ِ شاعران است
فدای چشمهای صادقِ تو
دل من کَم کَمَک شد عاشقِ تو!
دلم ابری ست ای روحِ بهاران
نیازِ مُبرمی دارم به با را ن !
یدالله گودرزی


بروجردی صفای آب دارد/ دلی قرمزتر از عنّاب دارد !

حکایت زادگاه و عشق به آن از جبرهای دوست داشتنی روزگار است، معمولا کمتر آدمی پیدا می شود که زادگاهش را دوست نداشته باشد.
ایرانی ها تا آنجا که شنیده ام در همه جای جهان به ابراز عشق متعصّبانه به کشورشان شهره اند و چقدر هم خوب! بگذریم از اینکه معمولا ما ایرانی ها بیشتر اهل شعاریم و مثلا کمتر حاضریم گامی عملی برای شناخت بیشتر و معرفی افزونترِسرزمینمان برداریم،
بروجرد شهر و زادگاه من است و بروجردی ها تعصب بیشتری از جاهای دیگر در عشق به زادگاهشان دارند. من نیز مستثنی نیستم ، ضمن اینکه کوشیده ام گامی در راستای معرفی بیشتر این شهر و استانش بردارم.
نوزده ساله بودم که به پیشنهاد موسسه ای فرهنگی کتابی درباره بروجرد نگاشتم با عنوان“سیمای بروجرد،زادگاه فرزانگان” یادم می آید که برایش خیلی زحمت کشیدم، از  کتابخانه های خطی بروجرد تا کتابخانه مرجع دانشگاه تهران را گشتم دنبال بروجرد و بروجردی ها، کتاب که به نهایت رسید، موسسه دچار مشکل مالی شد و یکی از دوستان با شهردار وقت بروجرد مذاکره کرد و ایشان چاپ آن را متقبل شد، عنوانی را هم که بر شهر نهاده بودم یعنی “زادگاه فرزانگان” خیلی پسندید و آن را بر پیشانی شهر حک کرد و از آن روز بروجرد عنوان جدیدی یافت”زادگاه فرزانگان” که به راستی شایسته اش هم بود. کتاب اکنون کمیاب است خود من تنها یک نسخه از آن دارم، اگر صاحبدلی پیدا شود می توان تجدید چاپش کرد با اصلاحات البته.
کار دیگری که در ادامه همان سالها درباره بروجرد کردم سرودنِ مثنوی مفصلی است درباره بروجرد که در آن کوشیده ام سابقه ای از شهر راهم بیاورم و به نمادهایی از آن که در حال فراموشی اند مثل اصطلاحات، نام محلات و … اشاره کنم، چند بیتی به لهجه بروجردی هم سروده ام که در آن مثنوی هست که امیدوارم یکجا منتشرش کنم،می تواند ضمیمه کتاب بالایی شود. متاسفانه آثاری که تا کنون به لهجه بروجردی سروده شده اند بیشتر فکاهه و تفنن بوده و سرایندگان آنها تسلط کافی بر عناصر شعر فولک نداشته اند.
ابیاتی از سروده ام را درباره “زادگاه فرزانگان” تقدیمتان می کنم امیدوارم شما و به ویژه  همشهریانم بپسندید و با حال و هوای همان سالها بسنجید.

دمی همراه ما شو با بروجرد
سفر کن از ولایت تا بروجرد
در اینجا شهری از آیینه بینی
صفای عشق را در سینه بینی
طنین انداز ، نامش در جهان است
که اینجا مامن فرزانگان است
ز سرسبزی تنی انبوه دارد
دلی چون برفِ اسپیکوه دارد
شنو از شاعری اهل همینجا
بهارِ خرّم این شهرِ زیبا
ز”مرشد” شاعر دوران پیشین
که یادش مانده در اوراق زرین :
“خوشا فصل بهاران بروجرد
خوشا احوال یارانِ بروجرد
کشد نورِ تجلی پرده بر رخ
ز شرمِ گلعذارانِ بروجرد…”
بهشتِ شادی و دریای نور است
بروجرد از صفا”دار السّرور” است
بروجردی صفای آب دارد
دلی قرمزتر از عنّاب دارد !
طنین اندازِ عالَم داستانش
جهان مسرور گشت از عالِمانش …
بروجرد و خیابانهای خوبش
خیابانگردیِ وقت غروبش !
“بهار” و “جعفری” و “طالقانی”
پل “لف آر” و “یخچال” است و “قانی”
خیابان “مدرس” “کوی” “قدغون”
محله ی “گوشه “و میدان “رازون”…!

صفا و صوفیان،کوی وزیری
بهارستان و خرم، باغمیری
اگر باشی تو اهل دین وآیین
شوی آخر مقیم “ناسکّدین”
سه راه جعفری غرقِ تماشاست
میان راستابازار غوغاست
بیا تا سوزنی و باغ ملی
برای ثبت اسناد سجلّی!
اگر داری هوای سیر و گلگشت
مشو غافل ز “ونّایی “و”گلدشت”
میانِ ظلمتِ شبهای بی حد
“چغا” چونان نگینی می درخشد !
خداناکرده گر دردی دهد دست
شفای تو درآش “وَرکواز” است!
اگر هست اشتهای تو حسابی
برو سوی حبیب اله کبابی!
حلیمش مایه دار وبی نظیر است
دلم دربند “ترخینه” اسیراست…
چرا ازبین مردم رخت بسته
صفای مردمانِ “چال پسته”؟!
………
خزان ای کاش تابستان بگردد
خدایا! شهرِما استان بگردد !

*یداله گودرزی*

سلام و فراوان سلام

سلام و فراوان سلام

مدتی این مثنوی تاخیر شد ! اشتغالات کاری و تکراری سبب این تاخیرشد. عذربپذیرید و برمن خُرده نگیرید.سه شعر ازسروده های دیروز و امروز تقدیم شما مهربانان

آیینه نورانی
می‏آید آن مردی که با خود آسمان دارد
در دستهایش دانه‏های کهکشان دارد
او را هزاران نام شفاف و درخشان است
هر بیکران روشنی از او نشان دارد
خورشید، این آیینه ی نورانی فردا
نام بهار آیین او را برزبان دارد
بر زخمهای کهنه ما می‏نهد مرهم
او که نگاهی از حریر و پرنیان دارد
آیینه‏ای از مخمل و ململ به دوش اوست
پیراهنی از نازکای ارغوان دارد
از متن رویا گون این راه پر از ابهام
می‏آید آن مردی که با خود آسمان دارد 

یدالله گودرزی

جادوی صدا

تو را نخستین بار
از رادیوی دو موجِ آیوا شنیدم
در پادگانِ شفیع خانی اندیمشک
که آمدی و همه ی موجها را به هم ریختی
ازآن روز
رادیو به لُکنتی ابدی افتاد
و من ، سرگشته ی صدای تو
تا قله های برفیِ دربندیخان
پُل زدم
تا از بی سیم ها
اسم رمزِ تو را بشنوم !
**
نمی دانم!
شاید تقدیر برآن بود
تا دوباره صدایت لابلای موجها گم شود
ومن به دریا بزنم
شاید مخترعانِ جهان
دنبالِ کشف صدای تو بودند
که صداسنج را ساختند
شاید ارشمیدس
فرمولِ صدای تو را کشف کرد و گفت:
یافتم…….یافتم……!
شاید مارکُنی هم
دنبالِ تکثیر صدای تو بود
تا آن را از رادیوهای جهان بشنود
**
تو حریمِ خصوصی همه ی شاعرانی
که قطارِ زمان را گوش می خوابانند
و فریفته ی توازُن صدا می شوند!
**
همه ی موجها را می گردم
همه ی فرکانس ها را، همه ی ایستگاهها را
پس صدای تو روی کدام موج
روی کدام دقیقه
روی کدام درجه پخش می شود؟!
خسته نمی شوم زیرا که جستجوی من
به سلولهای صدای تو خواهد رسید!
**
می خواهم ایستگاهِ رادیویی خصوصی برپا کنم
و تمام شبانه روز از تو بگویم
رادیویی که برنامه هایش کلمات تو
موسیقی آن، زنگ صدای تو
و اِ فِکتِ آن ، صدای نَفَس هایت باشد..

یدالله گودرزی

ای نام تو!
ای نام تو شکوفه زده بر زبان من!
گل می دمد به یاد لبت از دهان من
پیداست در تکلّم نام قشنگ توست
وقتی که غنچه می شود ای گل! لبان من
چون سایه ا ی نگاه تو همواره با من است
دست نگاه روشن تو سایبان من
هر صبح و شب به عشق تو اقرار می کنم
در روشنای معبد چشمانت، آن من!
من از عنایت تو به جایی رسیده ا م
آری! سرودن از تو شده نام و نان من
من تشنه ا م، به تشنگیِ خاک پُر تَرَک
کی می دهی بلور دلت را نشان من؟!
از لطف و بی دریغی تو کم نمی شود
گاهی مرا نگاه کن ای مهربان من!

یدالله گودرزی


ازسبوی غزلهای من

سه غزل ازسبوی غزلهای من، از هفت ساله تایکساله! که گوارا ومانایشان می خواهم گرچه غزل اولی شادبختانه بسیار مورداقبال بوده است:

انتظار
بی تو در خلوت خود شب همه شب بیدارم
آه… ای خفته که من چشم به راهت دارم

خانه ام ابری و چشمان تو همچون خورشید
چه کنم؟ دست خودم نیست اگر می بارم

کم برای من از این پنجره ها حرف بزن!
من بدون تو از این پنجره ها بیزارم

این که شیرین شده غم خوردن من نیست عجیب
که از اندوهِ نگاهی عسلی سرشارم

جان من هدیه ی ناچیزی ست تقدیم شما
گرچه در شأن شما نیست همین را دارم

کاش می شد که در این خانه شبی از شب ها
دست در دست تو ای خوبترین! بگذارم

من که تا عشق تو باقی ست زمینگیر توام
لااقل لطف کن از روی زمین بردارم!

*یدالله گودرزی*

امضای چشم تو
تنهاترین بهانه ی دنیای من تویی
در رو بروی آینه زیبای من تویی

وقتی که از تمام جهان خسته می شوم
آغوش دلنشین و پذیرای من تویی

با بوی سیب خنده ی تو زنده می شوم
تو یوسف مؤنث و عیسای من تویی !

وقتی به شام آخر خود فکر می کنم
احساس می کنم که یهودای من تویی!

بر لوح سرنوشت من امضای چشم توست
مُهر نماز و خاتَمِ طُغرای من تویی

وقتی که زیر گوش خدا حرف می زنم
راز و نیاز و ناله و نجوای من تویی

مجنون ترین حماسه ی دنیای تو منم
شیرین ترین تغزل شیوای من تویی !!

*یدالله گودرزی*

شبهای تا هرگز
به دنبال تو می گردم تو ای تنهای تا هرگز
تو ای گمگشته در اندیشه ی فردای تا هرگز

منم، جهل مرکّب، آنکه در آغاز خود مانده ست
بیا ذاتِ مرا معنا کن ای دانایِ تا هرگز

بدون چلچراغ چشم هایت راه تاریک است
بیا فانوس روشن کن، بیا زیبای تا هرگز

نمی دانم چه روزی با حقیقت می خوری پیوند
تو ای مرموز! ای کابوس! ای رؤیای تا هرگز

“تو را من با تمام انتظارم جست وجو کردم *”
ولی پیدا نشد آن عشق ناپیدای تا هرگز!

تو ای آن کس که تنها از فراز کوه می آ ید
بگو صبحی نشسته پشتِ این شب های تا هرگز؟!
(* مصراعی از ی. میرشکاک)

*یدالله گودرزی*

ای بهار!

بدون شرح!ایام را مبارک باد از شما. مبارک شمایید. ایام می‌آید تا به شما مبارک شود.
(شمس تبریزی)

ای بهار

ای بهار!
ای بهاربی قرار!
ای شکفته در تمام لحظه های پر غبار!
سر به راه مقدم شکوهمند تو
دستهای پینه دار
چشمهای پر فروغ انتظار
جا مه ها ی وصله دار
ای بهار!
سربزن به آبشار
سر بزن به کوهسار
سربزن به شاخه های خشک بی شمار
در میان این همه نگاه منتظر
یک جهان جوانه ونسیم وگل بیار!

*یدالله گودرزی

آنک ها
۱
جنگ در تمام زبانها
سه حرف است
بُرنده و قاطع و ویرانگر
ج ن گ
ح ر ب
W A R!
2
وقتی که عشق
تصویری از لطافت دریا نیست
پس چاره چیست یاران ؟
باران !
۳
راستی !
اگر دیوارها نبودند
پنجره ها کجا می روییدند ؟!
۴
تواولین روز بهاران
من آخرین روزم
از اسفند
من با توام نزدیک نزدیک
تو
اندازه ی یک سال از من دور !
۵
گرچه مثل یک گلادیاتورم
در مصاف عشق تو
هنوز هم آماتورم!
۶
مداد رنگی ها صف می کشند
به طمع صفحه ای سپید
اما خود نویس نشت می کند
و همه چیز سیاه می شود!
۷
ساعت شنی را
برعکس کن!
می خواهم دوباره زندگی کنم!
۸
تو تنها می توانی
به یک زبان سخن بگویی
اما من می توانم
به همه زبان های دنیا سکوت کنم !

*یدالله گودرزی

موخره:
عیدتان مبارک، بهارتان سرشار واین آنک تازه
تقدیم به شما بهاری دلان که بهار جان وجهانید:
ترانه ها جاری
جوانه ها بیدار
پرنده ها خوشحال
سرودها سرشار ،
میانِ خلوت این لحظه های پُرطراوت وشاد
بهار مثل گلی تازه
در دلت شکوفا باد !

*یدالله گودرزی (۲۶/۱۲/۱۳۹۰) 

ادامه مطلب ...